رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

عکس های شب یلدا با کلی تاخیر

مامانی، شب یلدای امسال خونه ی پدرجون بودیم.مادرجون یه شام خوشمزه درستکرد خاله ماریا و خاله سمیرا هم بقیه تدارکات رو انجام دادند.اون شب کلی خوراکی های خوشمزه خوردیم. خیلی خوش گذشت.   خاله سمیرا یه کلاه واسه تو یه کلاه هم واسه کیارش درست کرد ولی تو نذاشتی بذاریم سرت!!!!!فهمیدی می خوای کلاه سرت بذاریم؟هههههه   اینم کیارش خوشگل خاله.   ...
28 بهمن 1392

یه روز برفی در شمال

دخمل نازم،11 بهمن رفتیم شمال .وقتی رسیدیم با خودمون برف رو هم آوردیم.همه جا سفید شده بود خیلی قشنگ.دو روز لوله های آب یخ بسته بود تا ظهر طول کشید تا یخش باز شه. مادرجون و پدرجون و دایی محسن یه آدم برفی درست کردند ما هم رفتیم و کلی باهاش عکس گرفتیم.       اینم درخت های خونه ی پدرجون ،که خیلی خوشگل شده بودند         تولد پدرجون بود ،خودش یادش نبود خیلی غافلگیر شد . دخترم هم که چشمش همش تو شمع و کیک بود و همش می گفت تولدت مبارک.وقتی شروع کردیم به تولد مبارک خوندن، خیلی ذوق زده شدی .   ده بار برات شمع ...
28 بهمن 1392

این روزهای دخترم1....

عسل مامان  خیلی وقته برات چیزی ننوشتم.خیلی سرم شلوغه. یه مدتیه که آلودگی تهران زیاد شده و مهد ها مدام تعطیل هستند ما هم به دردسر افتادیم.به خاطر آلودگی خیلی زود مریض میشی. خیلی ناراحتم واسه این وضعیتی که تو تهران داریم.هرچه بیشتر می گذره بیشتر مطمئن میشیم که تهران دیگه جای زندگی نیست! دخمل ناز مامان ، خیلی بامزه حرف میزنی.آدم دلش می خواد که بخورتت.شیرین تر از عسل شدی. دیشب انگشت مامان رو دیدی پرسیدی: چی شده؟ منم گفتم :زخم شده. گفتی : درد می کنه؟ گفتم : آره. گفتی : ببینم !!! بعد فوتش کردی تا خوب شه.الهی من قربونت برم که اینقدر مهربونی. ...
28 بهمن 1392

این روزهای دخترم2....

دخترم این روزا خیلی بامزه و شیرین زبون شده.تقریبا همش در حال حرف زدنه. قبل غذا خوردن میگی :بریم دست بشوریم. می آی دستمون رو می گیری می بری تو آشپزخونه یا جایی که چیزی هست که می خوای ، میگی :  چجا بریم؟(همون کجا بریم) بعد میگی:ایناهاش،چی دیدی؟ چی می خوای عزیزم؟(یعنی من مرده ی اون از خود متشکریت هستم) بعدش میگی:بیابغلم عزیزم  الانم همه ی کاسه بشقاب های مامان رو کف اتاق پخش کردی و داری برامون غذا درست می کنی و بهمون می دی بخوریم. وقتی چیزی می خوای که بهت نمی دیم میگی:دیدم! وااااااااای چه گــــــــــد خوشــــگلـــــــــــــه. چند وقته سوره ی توحید رو یاد گرفتی و دست و پا شکسته می خونی. شب ها هم موقع...
28 بهمن 1392

درباره ی دخترم

قند و عسل مامان،دختر نازم،فرشته ی کوچیک خوشبختی ما این روزا خیلی سرم شلوغه خیلی وقت ندارم که وبت رو به روز کنم.داریم همه ی تلاشمون رو می کنیم تا آینده ی مطمئن تری برات بسازیم تا احتمال نگرانی هایی که ممکنه در آینده برات بوجود بیاد رو کاهش بدیم.تلاش از ما بقیه اش هم به خودت بستگی داره .ما تو رو به خدای بزرگ و مهربونی که، در تمام لحظه های زندگیمون حضور پر رنگ داشت و ما رو از هر بنده ای بی نیاز کرد ،می سپاریم. دختر نازم این روزا خیلی حرف زدنت پیشرفت چشم گیری کرده،گاهی چیزایی می گی که خیلی برامون عجیبه و از شنیدنش لذت می بریم. خیلی خوب احساساتت رو بروز می دی ،البته برای من و بابا. همش می آی منو می بوسی و ازم می خوای ببوسمت و به ...
28 بهمن 1392
1